ديوار

هادي نعمتي

ديوار


هادي نعمتي

سكوتي در سياهي شب هاي انزوايم طنين انداخته است، سكوتي به وسعت تمام آرزوهايم، تمام آرزوهايي كه بر باد رفت و امروز جز كوهي از حسرت چيزي برايم باقي نمانده است، تا اين سكوت را با آن در هم شكنم و دنيايي از نو براي خودم بنا سازم.

دنيايي كه ديگر در آن اسير سرنوشت و سياهي نباشم، دنيايي كه بتوانم در آن عاشقانه زندگي كنم، نفس بكشم، دوست داشته باشم و حركت كنم. اما امروز در اين گوشه تنها، بي حركت و غم زده نشسته ام، نفسم به درستي بالا نمي آيد، ديوارهاي اتاقم دودگرفته و سياه به نظر مي آيد و در پس اين ديوارها چيزي را نمي يابم، سرم را بر ديوار مي گذارم تا شايد صدايي را از پس ديوار بشنوم اما هيچ صداي مفهومي به گوشم نمي رسد، تنها صداي جانوران كوچك كه آرام در لابه لاي ديوار مي لولند را درمي يابم و همهمه مبهم هزاران آدم كه در پشت اين ديوار فرياد مي زنند و مي خندند...

و من تنهاتر از هميشه هستم، انگار نه انگار كه در ميان اين جمعيت زندگي مي كنم اما نه! من در ميان اين جمعيت نيستم، اگر در ميان اين جمعيت هستم پس اين ديوار مابين من و آنها چيست؟ نه! چه نسبتي مي تواند بين من و اين آدمها باشد، آنها به تمام معنا آدمند و من...

آنها عاشق مي شوند، كار مي كنند، تفريح مي كنند و وقتي آشنايي را از دست مي دهند گريه هم مي كنند...

اما من چه؟ نه عاشق مي شوم و نه كار مي كنم، تفريح هم نمي كنم و وقتي آشنايي را از دست مي دهم فراموش مي كنم كه بايد بگريم، اصلا من آشنايي ندارم...

نمي دانم كه چه مي كنم، تنها در گوشه اين اتاق در پشت اين ديوارها مي نشينم و فضاي اتاقم را دودآلود و وهم آلود مي كنم و خودم را در پس اين دودها از ديد خودم پنهان مي كنم و فكر مي كنم و رنج مي برم. آري خودم را از ديد خودم پنهان مي كنم چون هيچكس به جز خودم در اين اتاق و پشت اين ديوارها وجود ندارد. سالهاست كه كسي به اين اتاق وارد نشده است، سالهاست كه من در اين اتاق و پشت اين ديوارها تنها با خودم حرف مي زنم،

شايد آخرين باري كه كسي به من نگاهي كرد زماني بود كه كودكي بودم و آن وقت مثل همه بودم اما حالا نه، حالا شبيه هيچكس نيستم، حتي شبيه پدر و مادرم هم نيستم،حال شبيه به خودم هستم، اصلا شبيه به خودم هم نيستم، من نمي دانم كه چه شكلي هستم، در اين اتاق آينه اي وجود ندارد، شايد هم بوده اما حالا در پس دود ها گم شده است.

چقدر دلم مي خواست يكي را دوست مي داشتم، چقدر دلم مي خواست در يك فضاي بهاري بوي علف و درخت همه جا را پر كرده باشد و يك وجود مبهم را در كنار خود مي داشتم، مهم نبود كه چه كسي بود، چه شكلي بود يا چه اخلاقي داشت، فقط مهم اين بود كه دوستش مي داشتم و او هم مرا دوست مي داشت، حتي مهم نبود كه او مرا دوست داشته باشد، فقط من او را دوست مي داشتم...

اما نه من به بوي علف تازه حساسيت دارم، مگر يكبار نبود كه سالها قبل از اتاقم خارج شدم و به يك حياط سر سبز رفتم، فكر مي كردم مي توانم مثل همه آدمها از طبيعت لذت ببرم اما نمي دانم چرا طبيعت به دلم ننشست، اصلا احساس كردم طبيعت كثيف است.

اصلا من به هر چه بوي طراوت و تازگي بدهد حساسم چون سالهاست كه از اين رنگ و لعاب ها دور بوده ام، تازه اين همه آدم مرا دوست داشته اند، اما من با آنها چه كرده ام، آنقدر قيافه عبوس و مرده و بي توجه مرا ديدند تا ديگر به سراغم نيامدند و مرا فراموش كردند، نمي دانم چرا هيچوقت نتوانستم كسي را دوست داشته باشم، دوباره ياد بوي علف و درخت افتادم، زير يك آسمان بزرگ آبي با يك خورشيد تابان كه گرمايش سوزان نباشد، با يك نسيم دل انگيز خنك و يك دنيا عشق...

اما من همه اش عادت كرده ام به اين آسمان كوچك سياه اتاقم، اما اگر همين جا هم كسي بود كه دوستش مي داشتم... آن وقت چه مي شد؟ نه در اين اتاق نمي شود كسي را دوست داشت اين اتاق كينه و نفرت است نه اتاق عشق.

نه نمي توانم كسي را دوست داشته باشم هر كه را ديدم بعد از چند روزي از او بدم آمد، من اصلا بلد نبودم كه كسي را دوست داشته باشم، بلد نبودم با يك نفر ديگر در زير يك سقف زندگي كنم.

اصلا دنياي من آنقدر كثيف و ترسناك بود كه هميشه مي ترسيدم كس ديگري را وارد اين دنياي سياهم بكنم ، به همين خاطر عادت كردم كه همه را از خود برانم تا كسي وارد دنياي من نشود، دوست نداشتم كس ديگري را هم در بدبختي خودم شريك بكنم. اين بدبختي هم لطف زندگي بود در حق من.

زندگي... نه، زنده بودن، اسم اينكه زندگي نيست فقط نفس مي كشم و وقت را مي كشم، البته يك دنيا رنج و درد را هم براي تنوع تجربه كرده ام. دردها و رنجهايي كه يا خودم براي خودم ساختم و يا هديه دست پنهان سرنوشت بوده است.

با اين همه سياهي دنيايم چگونه به خودم اجازه دهم كه ديگري را هم وارد زندگيم كنم، يكبار كه به زني دل بسته بودم- زن نه، دختر، اصلا چه فرقي مي كند؟ - آرام آرام احساس كردم به او نزديك و نزديك تر مي شوم اما لحظه اي ترسيدم، او را دوست داشتم، نه چيزي شبيه دوست داشتن بود، اما فقط مي دانم ترسيدم كه به او نزديك تر بشوم، آن وقت فرار كردك، با تمام وجودم و وقتي به پشت سر نگاه كردم كسي را نيافتم، نفس راحتي كشيدم، تمام عشقم به آن زن دو روز طول كشيد و حال همه اش برايم خاطره اي بيش نيست، خاطره سوزناكترين عشق زندگيم كه همه اش دو روز دوام آورد!

اما هر چه در زندگيم به دنبال حادثه ي مهمتري مي گردم چيزي را نمي يابم جز همان عشق دو روزه.

چه كار خوبي كردم كه از او دور شدم، نه اي كاش در كنارم مي بود و مي توانستم دستانش را بگيرم. اصلا نه، مي توانستم به چشمانش خيره شوم و با او حرف بزنم، بهتر از اين است كه همه اش با خودم حرف بزنم. ولي نه، حتما اگر پيشش مي ماندم خيلي زود از او متنفر مي شدم و با دعوايي مي شدم، حتما او به من خيانت مي كرد و به دروغ به من مي گفت كه مرا دوست دارد و آن وقت كس ديگري در ذهنش وجود مي داشت و از من پنهان مي كرد، مگر تا به حال دختري بوده كه بي وفايي نكند.



يك روز ديگر هم شروع شده است، صداي دو مرد مي آيد كه در پشت ديوار با هم حرف مي زنند و براي آينده شان تصميم گيري مي كنند و من خنده زهرداري بر لبم نقش مي گيرد.

آينده چه واژه غريبي، هيچوقت به آن فكر نكرده بودم با خودم مي گويم، مگر در گذشته ام چه ديده ام كه درآينده ببينم، آينده هم مانند امروز است، همانطور كه امروز هم مانند ديروز است.

صداي آن دو مرد آرام آرام در ميان همهمه مردم گم مي شود. لحظاتي در سكوت مي گذرد و صدايي مي آيد، صداي يك نفر مرد مي آيد، مرد كه نه يك پسر جوان است، حرفهاي غريبي مي زند، از صحرا و جنگل و آسمان آبي و عشق و محبت حرف مي زند و در بين حرفهاي او صداي لطيف زني مي آيد كه پاسخ او را با جملاتي از قماش جملات او مي دهد.

و من اول بغضم مي گيرد و سپس كمي خنده بر لبانم مي نشيند و بعد هم همه را فراموش مي كنم.

اصلا به من چه كه ديگران در چه موردي حرف مي زنند، دنياي آنها با دنياي من فرق دارد، من براي زندگي آنها آفريده نشده ام. آنها آن بر ديوار هستند و من اين بر و اين خيلي ست.

گوشم را از ديوار بر مي دارم تا ديگر صداي مردم را نشنوم. از زماني كه يادم مي آيد اطرافم را كثافت فرا گرفته بود و حال چه فرقي مي كند كه خودم را از اين كثافت برهانم. اصلا وقتي كه به دنيا آمدم روي لجن افتادم، لجني به نام زندگي...

دراز مي كشم و سرم را روي زمين مي گذارم، بوي تعفن از زمين مي آيد مثل بوي مرده. ولي در اين اتاق كه كسي نمرده است پس اين بو از كجا مي آيد؟

رويم را بر مي گردانم و به سقف نگاه مي كنم لحظه اي احساس مي كنم كه در يك گور دراز كشيده ام، به اين فكر مي كنم اگر در گور دراز كشيده بودم، آيا باز هم صداي همهمه مردم از بيرون مي آمد يا نه؟ نمي دانم شايد صداي پاهايشان وقتي كه از روي گور عبور مي كردند مي آمد و آن وقت چه طنين قشنگي داشت. اما در اين اتاق صداي پا هم نمي آيد و همين صداي همهمه هم تنها وقتي شنيده مي شود كه گوشم را به ديوار بچسبانم.



و يك روز ديگر...

مثل هر روز هيچ صدايي نمي آيد، مثل هر روز...

احساس عجيبي دارم و حس مي كنم بالاخره اتفاق جديدي مي خواهد رخ بدهد اما برايم غير قابل باور است از زمانيكه به خاطر دارم اينگونه بوده است، بدون هيچ تغيير و اتفاقي...

گوشم را به ديوار مي چسبانم، عجيب است صداي همهمه مردم هم نمي آيد. لحظه اي احساس مي كنم كه همه مردم در پشت اين ديوار ايستاده اند و سكوت كرده اند و به من و ديوار اتاقم مي نگرند.

مثل يك بازيگر نمايش شده ام، راستي اتفاق خاصي مي خواهد بيفتد؟

احساس مي كنم همه چيز در حال لرزيدن است، ديوارهاي اتاقم تكان مي خورند و دود و غباري كه بر آنها نشسته است به هوا بلند مي شوند، لرزش، هر لحظه قوي تر مي شود و ديوارها از خود بيخود شده اند، لحظه اي احساس مي كنم كه الان است كه اين ديوارها فروريزند...

با خود مي گويم چه خوب مي شود اگر اين ديوارها فروريزند، آن وقت شايد مجبور شوم كه با مردم درآميزم و به ميان آنها بروم، احساس خوشايندي به من دست مي دهد، اما بعد مي ترسم.

به ميان مردم بروم؟ چگونه؟ من كه بلد نيستم، حتما نخواهم نتوانست با آنها ارتباط برقرار كنم و مردم مرا انگشت نما خواهند كرد، اما نه به هر حال باز هم يك تغيير است و از اين پوچي محض بهتر است تازه شايد زني پيدا شود و به من دل ببندد، نه اصلا شايد من به كسي دل ببندم و آن وقت به او پيشنهاد دوستي بدهم و بعد او تقاضاي مرا رد كند و من مثل داستانها و عاشقها به دنبال او بروم و آن قدر بروم و آن قدر خواهش كنم تا يا بميرم و يا او بپذيرد، مهم نيست آخرش چه مي شود شايد اصلا پذيرفت، اصلا آينده مهم نيست، هر چه هست از اين بهتر خواهد بود.

اميد در درونم اوج مي گيرد و شايد براي اولين بار احساس مي كنم كه زنده ام اما فكر ترسناكي به مغزم راه پيدا مي كند، يك حقيقت در مغزم زنده مي شود كه من هرگز نمي توانم مردم را ببينم و با آنها قاطي شوم چون اگر اين ديوارها خراب شوند بر سر من فرو خواهند ريخت و مرا در زير آوار مدفون خواهند كرد.
آري حيات من بسته به اين ديوارهاي دودگرفته است.



1


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30106< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي